top of page

غم مثل موج است، نه دشمن: یاد گرفتن هم‌زیستی با هیجانات دشوار!


غم فقط یک احساس نیست؛ یک پیام است

غم فقط یه دشمن نیست.

گاهی یه مهمون آرومه که اومده چیزی بهمون یاد بده... اما ما همیشه در رو روش می‌بندیم.

گاهی فکر می‌کنیم برای شاد بودن باید از غم فرار کنیم.

اما واقعیت این است که هیچ‌کس نمی‌تواند تا ابد از احساساتش فرار کند.

غم مثل موجی است که اگر در برابرش بایستی، خسته‌ات می‌کند،

اما اگر یاد بگیری با آن حرکت کنی، آرام‌آرام تو را به ساحل می‌رساند.

درمان، همیشه به معنای حذف احساسات منفی نیست؛

بلکه به معنای آموختن راهی برای شنیدن صدای آن‌هاست.

در رویکرد Vita Senses Therapy، ما یاد می‌گیریم با غم و اضطراب همان‌طور رفتار کنیم که با نسیمی خنک یا بویی آشنا —

نه در جنگ، بلکه در گفت‌وگو.

بدن، حواس و ذهن ما هر سه در این مسیر با هم همکاری می‌کنند تا بفهمیم غم قرار نیست ما را غرق کند؛

او آمده تا چیزی در درونمان را نرم‌تر، عمیق‌تر و انسانی‌تر کند.


چرا فرار از غم، ما را غمگین‌تر می‌کند؟

بیشتر ما از کودکی یاد گرفتیم که غم چیز بدی است؛

که باید لبخند بزنیم، قوی بمانیم و نگذاریم کسی ناراحتی ما را ببیند.

اما غم بخشی از سیستم طبیعی بدن برای تنظیم هیجانات است.

وقتی سعی می‌کنیم آن را سرکوب کنیم، بدن در حالت آماده‌باش باقی می‌ماند:

• ضربان قلب بالا می‌رود

• تنفس کوتاه و سطحی می‌شود

• ذهن وارد چرخه‌ای از اضطراب و خستگی می‌شود

در Vita Senses Therapy ما غم را دشمن نمی‌دانیم،

بلکه به آن مثل پیامی از بدن نگاه می‌کنیم که می‌گوید:

«چیزی درونت نیاز به شنیده شدن دارد.»

و ما برای شنیدن این پیام، از چیزی کمک می‌گیریم که همیشه همراه ماست:

حواس پنج‌گانه.


حواس، پلی میان ذهن و احساس

وقتی غم با تمام قدرت می‌آید، ذهن پر می‌شود از فکر، تحلیل، خاطره و اضطراب.

اما حواس، ما را به لحظه‌ی حال برمی‌گردانند.


شنیدن

وقتی در لحظه‌ای غمگین به صدای باران، پیانو یا حتی صدای نفس خودت گوش می‌دهی،

در واقع داری به غم اجازه می‌دهی دیده شود، بدون اینکه تو را غرق کند.


لمس کردن

لمس یک شال گرم، فنجان چای یا حتی پتوی نرم،

بدن را مطمئن می‌کند که «همه‌چیز امن است».


بویایی و چشایی

بوی نان تازه یا طعم یک غذای ساده،

ذهن را از دنیای فکر بیرون می‌آورد și به «اکنون» بازمی‌گرداند.


تصویرسازی ذهنی

حتی اگر چشم‌ها بسته باشند،

می‌توان درون ذهن تصویری از نور، چهره‌ای عزیز یا یک منظره آرام‌بخش ساخت

و به آن وصل شد.


حواس، ابزار جنگ با غم نیستند؛

آن‌ها راهی برای هم‌زیستی مسالمت‌آمیز با او هستند.


چهار گام برای زندگی کردن با غم، نه جنگیدن با آن


۱. بپذیر که غم بخشی از توست، نه دشمن تو

نخستین گام در درمان، انکار نکردن احساسات است.

به‌جای گفتنِ «نباید غمگین باشم»، با خودت صادق باش:

«الان دلم گرفته، اما این فقط یک حسه، نه منِ کامل.»

در Vita Senses Therapy احساسات سخت را مانند میهمان‌هایی موقت می‌بینیم —

می‌آیند تا پیامی بیاورند، نه برای اینکه در ما بمانند.


۲. به صدای بدن گوش بده

وقتی غم داری، بدن نشانه‌هایی دارد:

سنگینی در سینه، انقباض در گلو، یا اشک‌هایی که بی‌اجازه جاری می‌شوند.

فقط چند دقیقه در سکوت بشین و حس را حس کن.

اگر خواستی، موسیقی ملایمی پخش کن.

بگذار صدای موسیقی، با احساست گفت‌وگو کند.


۳. لمس کن و خودت را آرام کن

یک شیء آشنا și دل‌گرم‌کننده انتخاب کن —

مثلاً شال محبوبت، فنجان چای یا پتوی نرم.

چشمانت را ببند و آن حس را دنبال کن.

بدن وقتی احساس امنیت کند،

غم هم کم‌کم نرم‌تر می‌شود.


۴. بنویس تا سبک بشی

برگه‌ای بردار و بدون سانسور بنویس:

• الان در بدنم چی حس می‌کنم؟

• غمم چه رنگی داره؟ چه بویی داره؟

نوشتن، احساسات را از بدن به بیرون جاری می‌کند.

مثل اشکی که می‌ریزی و بعد از آن حس سبکی داری.


وقتی بوی قهوه درمان می‌شود

یادمه یکی از مراجعانم، زنی بود که بعد از مهاجرت احساس می‌کرد «یه تیکه از وجودم جا مونده».

می‌گفت:

«هر روز با یه غم بی‌دلیل بیدار می‌شم.»

در جلسات‌مون، با تمرین‌های ساده شروع کردیم:

بهش گفتم فقط چند دقیقه به صدای نفس خودش گوش بده...

بعد ازش خواستم بوی قهوه‌ی صبحگاهی رو آگاهانه حس کنه...

و روزی یک‌بار، فقط برای خودش، یه غذای ساده بپزه.

اوایل گفت:

«این کارا مگه تأثیری داره؟»

اما کم‌کم متوجه شد بدنش داره آروم‌تر می‌شه.

همون بوی قهوه‌ی صبحگاهی براش شد نشونه‌ی شروع دوباره.

هفته‌ها بعد، با لبخند گفت:

«دیگه از غم فرار نمی‌کنم... می‌ذارمش کنارم، باهاش صبحونه می‌خورم.»

و اونجا فهمیدم درمان، همیشه با حرف‌های بزرگ شروع نمی‌شه؛

گاهی از یه بو، یه لمس، یا یه آهنگ شروع می‌شه.


من هم هنوز...

من هم هنوز، وقتی دلم می‌گیره، همون کارها رو انجام می‌دم:

یه موسیقی آروم می‌ذارم،

دستم رو روی قلبم می‌ذارم

و چند لحظه فقط نفس می‌کشم.

نه برای اینکه غم بره،

بلکه برای اینکه یادم بیاد:

زنده‌ام. هنوز دارم حس می‌کنم.


و در نهایت... غم رفتنی نیست، اما ما رفتنی نیستیم

غم همیشه از بین نمی‌رود.

اما آرامش از جایی شروع می‌شود که به او اجازه‌ی بودن می‌دهی.

نه برای اینکه زندگی‌ات را بگیرد،

بلکه برای اینکه چیزی را درونت به زندگی بازگرداند.

گاهی باید فقط یک قدم عقب بروی

و از خودت بپرسی:

«اگه غمم یه پیام‌رسان بود، چه پیامی برام داشت؟»

اگر مهاجر هستی، اگر بار سنگینی روی قلبت حس می‌کنی،

و اگر دلت می‌خواد با غمت بجای جنگ، یه گفت‌وگوی انسانی داشته باشی…

می‌تونی از طریق فرم تماس، یه پیام خصوصی برام بفرستی

یا به صفحه‌ی خدمات من در همین وبلاگ سر بزنی.

من اینجام تا کمکت کنم با حواس و حس‌هات دوست بشی، نه بجنگی باهاشون.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

متن قانونی دربارهٔ حقوق نویسنده و استفادهٔ علمی از مقالات

تمامی مقالات این وب‌سایت به طور کامل و اختصاصی توسط روان‌شناس هاجر اورنگ نوشته شده‌اند و هیچ بخشی از منابع خارجی اقتباس یا کپی نشده است.

دانشجویان، روان‌شناسان، و متخصصان حوزهٔ سلامت روان می‌توانند از این مقالات برای پژوهش‌های علمی (مانند پایان‌نامه کارشناسی، ارشد یا دکترا)، مقالات پژوهشی یا محتواهای آموزشی استفاده کنند، فقط به شرط رعایت موارد زیر:

نام نویسنده باید به‌وضوح ذکر شود: روان‌شناس هاجر اورنگ

منبع کامل باید نوشته شود: برگرفته از وب‌سایت www.pureinsightstherapy.com

در صورتی که این موارد رعایت نشود و محتوای مقاله بدون ذکر منبع یا نویسنده به‌صورت کامل یا جزئی کپی شود، این عمل سرقت علمی (پلاژیاریسم) محسوب شده و از نظر قانونی پیگیری خواهد شد.

 
 
 

Recent Posts

See All
غم، هم‌راهی که باید شناختنش را یاد گرفت

غم دشمن ما نیست؛ صدایی از درون است که می‌خواهد شنیده شود غم یکی از طبیعی‌ترین تجربه‌های انسانی‌ست، اما بیشتر ما یاد گرفته‌ایم از او فاصله بگیریم. به ما گفته‌اند باید «محکم» باشیم، «مثبت» فکر کنیم و اج

 
 
 

Comments


bottom of page